سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرسپولیس سرور ss

 
 
نقد تطبیقی(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:45 عصر )

                                                       

 چهارشنبه??فروردین????

 

تطبیق دو نیمه ی ناتمام فروغ و شاملو

« از اواسط دهه 1960 نویسندگان زن، با توصل به تجربیات شخصی‌شان، درونمایه‌های خاص زنانه، از جمله تمایلات جنسی زنانه، اضطراب زنانه، زایمان، احساس مادری، تجاوز و غیره را وارد آثارشان کردند.» (برتنر، 1382، 136) در کشور ما فروغ از اینگونه است زنی جهانی که با اندیشه‌های جهانی در ارتباط بوده است. زنی که در سایر کشورها زنانی مثل او کم نیستند چه از نظر زندگی، چه از نظر شعر و چه از نظر تلفیق این دو. یعنی زندگی و شعرشان به هم گره خورده است. کتاب شعر زنان جهان (حسن‌زاده، 1380) را که باز می‌کنیم آلفونسیا استورنی شاعره‌ی آرژانتینی شبیه فروغ است. او خود را در آبهای ماردلپا غرق کرد. سیلویا پلات زندگی‌یی بی‌شباهت به فروغ نداشت. از شاعر معروف انگلیسی« تدهیوز» طلاق گرفت. و در حالی که سن زیادی نداشت سرش را در اجاق گاز فرو برد و به زندگی خود پایان داد. زنان دیگری هستند که از حوصله‌ی این نوشته خارج است و می‌توان بین آنها و فروغ تطبیقی انجام داد.غاده السمان ، آنتونیا پوزی، کارین بویه، و از همه مهمتر گابریلا مسترال را می‌توان نام برد. اگر چه در کشورمان تا روزگار فروغ زنی شبیه او نبود، ولی همین یک نفر کافی بود تا صدای زن شاعر ایرانی به گوش جهان برسد و این یک غنیمت برای ادبیات مرد سالارانه‌ی تمام تاریخ ادبیات ماست. آن را به فال نیک گرفتیم و بدانیم که آنچه که برای ادبیات مهم است اثر شاعر یا شعر شاعر است نه زندگی او. از زمان رابعه به عنوان نخستین زن شاعر پارسی تا زمان فروغ سالهای زیادی طی شده است. اما هیچ زنی نتوانسته حتی تا امروز بر قله‌ی شعر زنانه‌ی ایران بایستد جز فروغ. تا جایی که رضا براهنی در مقاله‌ای به همین نام « فروغ را بنیانگذار شعر مؤنث فارسی می‌داند.» (جلالی، 1372، 28)

اولین زن شعر پارسی، یعنی رابعه از نظر روابط شخصی با نیمه‌ی ناتمام تا حدودی به فروغ نزدیک است. ماجرای عشق شورانگیز رابعه نسبت به غلامی به نام «بکتاش» در تاریخ ادبیات ثبت شده است. بکتاش که برادر رابعه او را به چاه انداخت و رابعه را در گرمابه‌ای دستور به بریدن رگ داد. (تاج بخش، 1378، 11) عطار نیشابوری در الهی‌نامه داستان آن را آورده است و رضا قلیخان هدایت در مجمع‌الفصحا این عشق را به تصویر کشیده و نام آن را « مثنوی گلستان ارم» گذاشته است. او از عشق می‌نویسد:

عشق او باز اندر آوردم به بند

 

کوشش بسیار نآمد سودمند

بعد از رابعه، مهستی نام آشناتری است. همان که دولتشاه سمرقندی او را امیره و محبوبه‌ی سلطان سنجر دانسته و علی‌قلی‌خان در ریاض‌الشعر می‌نویسد: هر چند مهستی از فواحش بود لیکن دست فلک به دامن وصلش نمی‌رسید. (فرحزاد، 1380، 20)

این زن به شدت به شعر و زندگی شاعر معاصر فروغ فرخزاد نزدیک است. اگر فروغ در زمان معاصر شعرش را از مرد، از آن نیمه‌ی دیگر پر کرد. مهستی در زمانی دورتر شعرش را به نام مرد ویژه که از او نام می‌برد آشنا کرد. او به امیر احمد پسر خطیب گنجه دل بسته بود:

ای پور خطیب گنجه پندی بپذیر
از طاعت و معصیت خدا مستغنی است

 

بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر
باری تو مرا و خود در این عالم گیر
(تاج‌بخش، 1378، 30)

حتی این زن شاعر با جسارتی اندازه‌ی فروغ - حتی بیشتر چرا که زمان او زمان بسته‌تری بوده است - برای یار خود حجره - خانه - را خالی کرده است و منتظر ملاقات یار است:

برخیز و بیا که حجره پرداخته‌ام
با من به شرابی و کبابی در ساز

 

و ز بهر تو پرده‌ای خوش انداخته‌ام
کاین هر دو ز دیده و ز دل ساخته‌ام
(همان، 32)

بعد از مهستی دیگر کسی نیست که زندگی و شعرش مثل فروغ به هم آمیخته باشد. در ادبیات معاصر چه قبل و چه بعد از فروغ کسی شبیه او و جسور مثل او پیدا نشد. در ادبیات زنانه‌ی امروزه نیز متأثر از انقلاب و سانسور است، اگر چه شعرها از نیمه‌ی ناتمام پر است اما از نیمه‌ای که سرزبان‌ها افتاده باشد، خبری نیست.

« باید دو دسته از شاعران را از یکدیگر تمیز داد، دسته‌ی اول شاعران عین‌گرا (مانند کیتس وتی اس. الیوت) که بر توانایی منفی شاعر تکیه می‌کنند و او را ناظر جهان می‌دانند و می‌گویند که باید شخصیت واقعی خود را فراموش کنند. دسته‌ی دوم شاعران ذهن‌گرا که هدفشان ارائه خودشان است که می‌خواهند چهره‌ی خود را ترسیم کنند، اعتراف کنند و حدیث نفس گویند.» (ولک، 1373، 77)

بی‌شک فروغ در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد. ولی در دوره‌ی دوم شعری در دسته‌ی دوم قرار نمی‌گیرد. شاعر پل می‌زند به دسته‌ی اول اگر چه در برخی شعرها روی این پل بین این دو دسته در حرکت است. شکی نیست که هر اهل شعری می‌داند فروغ دو دوره شعری دارد:

1-    دوره‌ی اول: اسیر، دیوار، عصیان.

2-    دوره‌ی دوم: تولدی دیگر. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

نیمه‌ی ناتمام فروغ در دو دوره شعری دو گونه است:

1-    نیمه‌ی ناتمام بیرونی و تنی در دوره اول.

2-    نیمه‌ی ناتمام درونی و روحی در دوره دوم - اگر چه باز توصیف بیرونی و تنی را گاهی از آن نیمه داریم -.

شاملو می‌گوید: « آثار من خود اتوبیوگرافی کاملی است. من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشت‌هایی از زندگی نیست. بلکه یک سره خود زندگی است.» (صاحب‌اختیاری، 1381، 75) همین سخن شاملو برای پیوند زندگی و شعر شاملو کافی است. آیدا نیز همین را می‌گوید: « شعرهای او اتوبیوگرافی و شرح زندگی‌اش هستند.» (همان، 17)

فروغ اگر از جهت شعری شامل دو دوره است، از جهت پرداخت این نیمه در شعرها نیز آن را دو پاره کرده است. با دو نگرش متفاوت به این دو پاره.

همچنان که دیدیم پوران، خواهر فروغ، می‌گفت: فروغ دو نفر بود. زندگی شاملو اگر چه مانند زندگی فروغ عاشقانه است و اگر چه شعر او را مثل فروغ در دو دوره بررسی خواهیم کرد اما یک نیمه‌ی ناتمام دارد. و برعکس فروغ که دو پاره‌ی مقابل او آنقدر واقعی نیست این نیمه در مقابل شاملو چه در محدوده‌ی زندگی و در چه گستره‌ی بی‌حد و حصر شعر یک حقیقت محض است. حقیقتی که هر اهل ادبیاتی از آن آگاهی دارد. به خاطر همین حقیقت محض شعر شاملو در دو دوره قابل بررسی است:

1-    دوره‌ی کوچه، دوره‌ی بی‌آیدا

2-    دوره‌ی خانه، دوره‌ی آیدانویسی

این دو دوره بر اساس یکی از عنوان‌های شعری شاملو گرفته شده است: « سرود آن کس که از کوچه به خانه باز می‌گردد.»

کوچه که حتی نام یکی از قطورترین آثار شاملو راجع به فرهنگ عامه است به مردم و اجتماع بر می‌گردد؛ یعنی شعرهای اجتماعی و مبارزه‌جویانه‌ی او. و خانه به زندگی و خلوت شاعر و علایق‌های فردی و توصیف‌های او راجع به نیمه‌ی ناتمامش. حتی در همین شعر که شاملو از کوچه به خانه بر می‌گردد « واژه‌های شعرش را از آنچه مربوط به خانه است انتخاب کرده است: پدر، میلاد نخستین، فرزند، نوازش، میز، چراغ، بوسه، نطفه، باکره، باروری، جامه نودوز نوروزی، سعادت.» (حقوقی، 1368، 37)

دوره‌ی اول یا دوره‌ی کوچه شامل کتاب‌های: آهن‌ها و احساس، 23، قطع‌نامه، هوای تازه و باغ آیینه است که خود این دوره نیز قابل تقسیم به دو بخش است:

1-    قسمتی که اغلب و حتی کاملاً مربوط به من مبارز شاعر است و آن سه کتاب 23، آهن‌ها و احساس و قطع‌نامه را شامل می‌شود. به خاطر همین من مبارز و همدردی با مردم است که در شعر شاملو اسامی اشخاص و مکانها بیشتر از همه‌ی شاعران معاصر دیده می‌شود. البته شاعر قبل از این سه کتاب، آهنگ‌های فراموش شده را  داردکه خود شاملو آن را جزء کارنامه شعری‌اش نمی‌داند. البته از آن هم خواهیم نوشت.

2-    قسمتی که در آن من شاعر دو پاره می‌شود. پاره‌ی اول، گرفتار همان دغدغه‌های اجتماعی که در جهت عشق به مردم گام برمی‌دارد. پاره‌ی دوم که به سبب ناامیدی از همین مردم علاقه‌مند به نیمه‌ی ناتمام است که اغلب آن را در نیمه‌ی ناتمام آرمانی، رؤیایی و اساطیری دنبال می‌کند چرا که شاعر از زندگی زناشویی‌اش گریزان است!

این دو پارگی در «هوای تازه» اتفاق...    

برای تمام مطلب روی ادامه ی مطلب کلیک کنید    

 

 

 

 

 



 
با چشمان باز(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:45 عصر )
 

 جهارشنبه??اسفند????

 

تیر

وماه هایی که نمی کشند

اما منتظرت می گذارند جلوی یک دیوار

تا دعا کنی برای صدایی که راحتت کند

آتش!

 

 

دیروزها هم به او می گفتی زیبایی ات آتشین است

واین روزها که دهانت نمی جنبد

حتا برای گفتن جمله ای چهارکلمه

راستی حالت چطوراست

وحال تو

که به یک روز مهر قانعی

وهرگزسرویسی تورا جلوی هیچ مدرسه ای پیاده نمی کند

انگار مرگ از تو جلو افتاده است

وتو هر چه خودت را تیر می زنی جلوی یک دیوار

باز هم باید سلام مرتب و گرمی بدهی

 به همسایه هایی که از آنها بدت می اید

چرا که در مهمانی یکی از پنجشنبه شبها خواهند گفت

فلانی چقدر خودش را می گیرد

 

 

هنوز وقت نکرده ای که بپرسی

راستی ساعت چند است خانم آتشین!

وهر وقت وقت می کنی

می بینی چشم پنجره ها به گوش تمام دیوارها متصل است

تنها زمانی که با خودت می گویی از او

پارجه ای روی لب ها حالی ات می کند

هنوز محکومی به انتظار جلوی یک دیوار

جه تیر

وچه ماه هایی که زجرکشت می کنند

بی آتش

با چشمان باز!



 
تراژدی گناه(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:45 عصر )

 

سه شنبه?اسفند????

 

 

 

 بخش دوم      

 

دیدگاه سکسوالیته ی نوشته حتی نام سهراب را هم در برمی گیرد. فردوسی از زبان تهمینه دلیل نام سهراب را اینگونه بیان می   کند:

??? چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام تهمینه سهراب کرد

خودآگاه فردوسی این گونه می گوید اما ناخودآگاه فردوسی نام غریبی انتخاب کرده است که خیلی به درد این نوشته می خورد. سهراب همان سرخ آب است و هنوز در زبان لری به «سرخ» سهر می گویند اما آیا خندان شدن چهره برای نام سهراب دلیل خنده داری نیست؟ سرخ آب یا آب سرخ _ فرقی نمی  کند _ هم آغوشی مردی و دختری باکره را تداعی می کند و هم از تقدیر نطفه ای می گوید که از این نزدیکی زاده می شود و عاقبت سرخ و خونین می میرد.

کشتن سهراب توسط رستم نوعی توبه حماسی _ فلسفی و نمادین از طرف فردوسی است. هر چند رستم برای این توبه بسیار تعلل می کند و گویا مقابل توبه ای که فردوسی برایش تدارک دیده است مقاومت می کند. کیکاووس به دست گیو نامه ای برای رستم می فرستد و از او می خواهد:

??? چو نامه بخوانی به روز و به شب

مکن داستان را گشاده دو لب

??? مگر با سواران بسیار هوش

ز زاول برانی بر آری خروش

رستم با توجه به نامه  فوری شهریار درنگ می کند و هر چهار روز مست می کند. مقاومتی ناخودآگاه و خودآگاه و حتی نمادین به یاد و خاطره مستی آن شب و حضور تهمینه در زادگاهش / به می دست بردند و مستان شدند/...

فردوسی بالاخره رستم را می آورد اما دوباره رستم به خاطر سخنان تند شهریار از ادامه جنگ و به قولی توجه فلسفی و حماسی اش منصرف می شود و برمی  گردد. ولی باز فردوسی از طرف شهریار، گودرز را پی پهلوان می فرستد. پهلوان تحت تأثیر سخنان زیرکانه با گودرز قرار می گیرد و فردوسی درست نقطه ضعف پهلوان را برایش رو می کند تا دیگر برای بار سوم از جنگ دست بکشد. چرا که اگر رستم برای بار سوم برمی گشت دیگر کار فردوسی و رستم روی هم تمام بود. فردوسی ترس رستم را برایش رو می کند و رستم داناست که پهلوان نباید بترسد.رستم آماده می شود و شبانه به دیدار پنهانی هم رزمش می شتابد. گناه رستم در شب صورت گرفته بود. آن هم پنهانی. در آن شب کذایی فقط یک نفر از احوال رستم و تهمینه خبرداشت:

?? یکی بنده شمعی معنبر به دست

خرامان بیامد به بالین مست

پس پرده اندر یکی ماهروی

چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی

و در آن شب رزم نیز یک نفر همراه سهراب بود که رستم را خوب می شناخت و آن زندرزم نگون بخت بود.

شباهت شب ها به کنار: جنگ پدر و پسر با سلاح هایی است که همه نماد جنسی مردانه دارند؛ دست آخر نماد، نمادین تر می شود. پدر و پسر با هم کشتی می گیرند پسر، پدر را به زمین می زند و پدر پسر را فریب می دهد. عوض همان فریبی که آن شب در حالت مستی خورده بود. گویا درون پهلوان هنوز برای این توبه نمادین آماده نیست. و در کشتی دوم فردوسی درون رستم را برای این توبه آماده می کند و این بار با خنجری که ظریف تر نماد جنسی مردانه قرار می گیرد پهلوی پسر شکافته می شود و سهراب سرنوشتی شبیه نامش پیدا می کند و گفته سهراب بعد از ضربه کارد چقدر برایم از نامش غریب تر است: بدو گفت کاین بر من از من رسید/ ...

هرچند شارحان شاهنامه معنایی دیگر از این بیت آورده اند که درست است اما تأویل این بیت نیز مرا در به ثمررساندن این نوشته یاری می دهد. همه چیز از خود سهراب شروع شد و به خود سهراب پایان یافت. تولدی که مرگ بود و مرگی که تولد. تولد دوباره رستم. می گویند مرگ تقدیر آدمی است پس با این حساب زندگی هم تقدیر اوست. و چون بیشتر مرگ ها شبیه هم اند اغلب زندگی ها هم به نوعی شبیه هم اند: هرچند برای مدتی کوتاه، یک شبانه روز و کمتر، یک ساعت. فروید پا از این هم فراتر می نهد و فکر تمام کودکان را شبیه هم می خواند، آن هم تصاحب مادر و خشونت و جنگ نسبت به پدر. بعد که پدر را قدرتمند می یابد همذات پنداری می کند و به جنس مخالف به غیر از مادر گرایش پیدا می کند. ما این همذات پنداری را در سهراب می بینیم وقتی که بر گردآفرید جسور پیروز می شود و بعد از پیروزی به او علاقه مند می شود / ز گفتار او مبتلا شد دلش /... و گردآفرید میهن دوست فریبش می دهد و می گوید که ترکان ز ایران نیابند جفت.

و می بینیم که سهراب دو بار فریب خورده است، چرا که خود زاده به فریبی بیش نیست. آیا براساس همین حس همذات پنداری، اگر سهراب به وصال گردآفرید می رسید باز هم این پسرکشی اتفاق می افتاد؟ سئوال بیهوده است چرا که گذشته ها مثل تقدیرها تغییرناپذیرند. حتی نوشته ها هم مثل تقدیرها و گذشته ها تغییرناپذیرند. سهراب برای همیشه در شاهنامه با خنجر پدر کشته می شود و رستم برای همیشه در شهر سمنگان مستانه در آغوش زنی یک شبه به نام تهمینه می خوابد و هر فردا هم او را رها می کند و اودیپوس نیز در افسانه های تبای، هر شب با مادرش است و این دور با هر خوانش ادامه پیدا می کند و به این راحتی همه چیز سر کاری است، حتی تقدیر آدمی و به همان اندازه توبه ای فلسفی _ حماسی رستم و تهمینه و تعبیرهای عارفانه کنیزک و زرگر. درست عین سرکاری بودن زندگی مشقت بار سیزیف که مدام سنگی را از پایین به بالا می برد و باز از پایین...

اودیپوس و سهراب را، هرکدام را که پایین و بالا بگذاریم _ فرقی نمی کند _ یک تراژدی است. سهراب تراژدی توانایی و اودیپوس تراژدی دانایی. تراژدی کل آدمی هم از دانایی آغاز شد. با یک گناه کوچک و قابل بخشایش. خوردن یک میوه، میوه معرفت. میوه  دانایی. نقطه  اوج هر تراژدی آغاز تراژدی است.رستم تا زمانی که توانایی اش را به رخ سهراب نمی کشد تراژدی آغاز نشده است. و اودیپوس زمانی تراژدی اش آغاز می شود که از کارهای گذشته اش آگاهی می یابد، هر چند که تراژدی اش از زمانی آغاز شده است که به سرنوشت شوم خود داناست، سرنوشتی که او را به دانستن گناه خودش می کشاند. و وقتی به گناهکاری خودش می رسد؛ حرکت نمادینی رخ می دهد. مادر _ زن، خودش را در خوابگاه عروسی به دار می آویزد!

جایی که مدام در آغوش پسرش خوابیده است و پسر وقتی که به جسد به دار آویخته اش می رسد که تاب می خورد، پیکر مادر _ زن را به زیر می کشد و با سوزن های جامه شاه بانو که مثل کشتی و خنجر رستم نماد جنسی دارند چشمانش را کور می کند، یعنی جایی را که مدام به بدن مادرش نگاه کرده است. رستم نیز با خنجری قصد گرفتن جان خودش را می کند، اما انگار شهامت و مردانگی رستم تا ابد در این داستان هزار و چند بیتی مرده است.عقده  اودیپ که فروید از آن سخن می گوید فقط در اودیپوس به پدرکشی منجر می شود و در مبارزه هایی که در دیگر داستان ها بین پدر و پسر رخ می دهد این پسر است که مغلوب و کشته می شود. درگیری پدر و پسر در افسانه های ایرلندی، انگلیسی، دانمارکی، روسی، آلمانی، فرانسوی و حتی فیلیپینی و هاوایی نیز آمده است. فریدون وهمن در مجله سخن، سال هجدهم، خلاصه ای از این افسانه ها را آورده است. در همه این داستان ها پهلوان به هوس، به عشق و اغلب به زور با زن یک شبه ارتباط برقرار کرده است و فردا آن زن را ترک کرده است. همین شباهت افسانه ها با هم است که مرا باز از حرکت رستم در این داستان ناامید و دلزده می کند و همین وارونگی پدرکشی و پسرکشی در این نکته نهفته است که در داستان اودیپوس که پدر کشته می شود زن، زن واقعی و همیشگی پدر است و در داستان های دیگر زنی یک شبه و از روی هوس.شاید فردوسی ناخودآگاه به خطای خودش و خطاکاری رستم پی برده است. رستم و تهمینه باید مجازات خطاکاری هوس آلود و مستانه خود را پس بدهند. تهمینه با دلسوزی مادرانه، سهراب پسر را برای نبرد آماده می کند. میوه لذت خودش و رستم را. فردوسی هم، همیشه پهلوان گناهکار ما را آماده می کند. نبرد باید به نتیجه خودش برسد. و می بینیم که رستم پیشنهاد بزم و میگساری سهراب را، یعنی مستی و فریب دوباره آن لذت را رد می کند:

??? _ نشینیم هر دو پیاده به هم

به می تازه داریم روی دژم

و هرچند شاید این به اندیشه های آیین مهر و آناهیتا برگردد ولی باز حتی در آخرین نبرد، پهلوان گناهکار، کنار رود روی و سروتن خود را می شوید این گونه به ذهنم می آید که رستم دارد خودش را به خاطر کاری که انجام داده است غسل می دهد تا برای توبه حماسی _ فلسفی اش مهیاتر باشد.

??? _ بخورد آب و روی و سرو تن بشست

به پیش جهان آفرین شد نخست

همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود آگه از بخشش هور و ماه

سهراب می میرد و رستم پاک می شود اما دوباره در داستانی دیگر یعنی داستان اسفندیار خطا می کند و تیر بر چشم پاکی خود می زند و از این نکته است که می شود گذشت. تهمینه زن از رستم مرد برتر است. رستم توبه اش شکسته می شود و دیگر کاری از دست فردوسی برای پهلوان گناهکار برنمی آید. رهایش می کند حتی با دست خودش چاله ای برای پهلوان می کند. تیر و نیزه و شمشیرهایی در آن می کارد تا خون رستم آنها را آبیاری کند. بعد رستم را به آنجا می کشاند. به جایگاه مکافات. اکنون آفتاب و هر ایرانی چشم بر این صحنه دوخته است و تراژدی رستم این گونه شکل می گیرد. تراژدی گناه.

این تأویل ها به کنار فردوسی چه کار زشتی انجام داد که رستم را با حقه ای ساده کشت، آیا نمی توانست به طرزی مرموزانه او را ناپدید کند _ مثل گم شدن کیخسرو در برف _ تا هم سبکی این گونه مردن از رستم زایل شود و هم روح بزرگوار این ملت همیشه او را زنده بپندارد و امید داشته باشد به برگشت دوباره آن از دل شن های سیستان، از ساحل دریای خزر و خلیج فارس، از دره های البرز و زیر بلوط های زاگرس... شاید فردوسی شاعر از رستم انتظارات بیشتری داشت و به همین خاطر از پهلوان گناهکار قطع امید کرده بود. یک بار یاری اش داد تا بر اهریمن وجودش در جنگ با سهراب پیروز شود ولی بار دیگر پهلوان اهورای درونش را از پا درمی آورد. آیا با این حساب می شود گفت سهراب اهریمن درون رستم بود و اسفندیار اهورای وجودی اش؟!روزنامه ی شرق



 
خدا سرطان بگیره(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:45 عصر )

 

 یک شنبه??بهمن????

 

دعا می کنم

خدا سرطان بگیره

تا بفهمه که خواهرم چه دردی داره می کشه

 

دعا می کنم

خدا سرطان بگیره

و از بس سوزن زده باشه

دیگه هیچ رگی تو دستاش پیدا نشه

 

دعا می کنم

خدا سرطان بگیره

ودردش به هیچ مسکنی پاسخ نده

 

دعا می کنم

خدا سرطان بگیره

وهیچ وقت نمیره!

 



 
قصه تمام نیست(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:36 عصر )
 
جمعه??بهمن???? 
 
 
 
قصه تمام نیست
یلدایی گذاشته ام زیر زبانم
دانه ای انار قرمز
 
 
قرمزی تمام هندوانه ها سهم اتل متلهایی که در خیابانها تصادف کرد
یکی بودیکی نبودهایی که زیر چرخ ماشینها له شد
وجادوگران بی افسونی که در پیاده روها راه افتاد
با باری از نایلونهای گوجه فرنگی وبادمجان
وهفت تیر خوش دستی در جیب کت
شایدبی خیال ننه دریا
سیریاسیریا
زهرها وشلیک ها
امروز تمام کلاغه هابه خانه رسیده اند
وهر شام سمی میتوان با یک رمان پلیسی زندگی کرد و
بعد مرد
یاد مسیحی به اسمان
اسمان بی زهره و
خدایانی که نبخشیده اند هنوز
 لالایی هایی که به هم بدهکاریم    
لالالالا گل پونه    دنیا اینجور نمیمونه
 
 
ماند وماندیم توی خانه هایی که همیشه کوتاهتر از دستهای هزارویک شب اند
هزارویک شب است
من اب دهان شهرزادی را قورت میدهم
که می چرخاند خورشید را درهوا
یاد بادبادکهای هفت سالگی
هفت ساله بودیم که جنوب شرجی بچه های خواب رفته اش را باد میزد
اتل متل توتوله    دنیای ما چه جوره
 
 
قصه تمام نیست
شهرزادی گذاشته ام زیر زبانم
درناهای خلیج و
حبه قندی بی چای و قلیان


 
آبی بخندی(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:36 عصر )

 چهارشنبه??بهمن????

 

سبزی سبزه و لالایی نسیم

تو همیشه ابی بخندی

ای سرخ

که اسمان شکوفه ی کوچکی است

در برابر پیشانی بلند تو



 
روز ادبیات(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:36 عصر )

به مناسبت بیست و هفتم شهریور ماه روز ادب و شعر



دوشنبه??بهمن???? 

 

 

 

آدمى آفریده خداست و ادبیات آفریده آدمى. شاید به این خاطر است که کانون نویسندگان براى نوشتن «به نام خدا» مشکل دارد. هر آفریده و آفرینشى براى خودش تاریخى دارد. ادبیات نیز که عالى ترین درک آدمى از آفرینش است تاریخى به اندازه عمر آدمى دارد. یا تاریخى به اندازه عمر نا معلوم خدا. مگر نه اینکه در سطر نخست انجیل یوحنا نوشته شده است: در آغاز کلمه بود/ و کلمه نزد خدا بود... حالا کلمه نزد ماست اما ببینیم این کلمه چگونه پاس داشته مى شود.ادبیات در گذر روزهایش ترکیبى با تاریخ ساخته است که در رشته ادبیات هنوز سنتى و سنگ مانده! به اسم تاریخ ادبیات پاس مى شود، ولى این پاس هیچ وقت گل نمى شود! کپى نویسى هاى این تاریخ هم که شده کار گل! این تاریخ فرزندان بى شمارى را در گهواره و گور ورق هایش خوابانده است. فرزندان با شناسنامه و بى، که فقط روز تولد و مرگ و قرنشان آن هم به قمرى مهم شده است. فرزندان بزرگى که محکوم اند به پشت میله هاى سطرهاى تاریخ ادبیات! فقط تعداد معدودى از این نام ها آزاد شده اند، آنها هم به صورت توفیق اجبارى! کى بها مى دهد؟ مگر اینکه باز- مثل ادبیات کلاسیک- خارجى ها بیایند و به داد معاصر برسند.
معاصرى که هیچ جایگاه خاصى در تحصیلات آکادمیک ندارد، چه به صورت نقد ادبى- ادبیات خلاق- ادبیات تطبیقى و چه به صورت هر لولویى! که این تنعم زدگان راحت طلب بى مطالعه سنت زده سنگ شده! (تتابع اضافات دارد) مثل بچه اى از آن مى ترسند. به هرحال خود این ادبیات، به طور کلى فرزند آرام و بى گلایه اى است که از خودش شناسنامه ندارد. مثل اسطوره اى آفرینش آدمى نه روز تولدش معلوم است، سال وفاتش هم که خط تیره ولى همین تیرگى سطرهاست که بالاتر از روشنى خورشید نشسته است. نشستنى که مثل نشست هاى مسئولان اول شخص مفرد، دوم شخص و چهاردهم شخص مفرد و... به خواب نیمروز تابستانى بیشتر شباهت دارد تا به آماده شدن دونده اى براى دویدن. براى همه ادبیات- چه شعر و چه داستان و چه هر نثرى که از ادبیات مایه مى گیرد- دونده اى نیست تا مشعلش راه و روزى خاص و واقعى برافروزد و افرازد. افروختن این مشعل همه شمول زحمت زیادى مى خواهد، چرا که بى زحمت و ناشیانه که خالى از جنبه هاى ادبیات مدح و متعهدگونه نیست، از یکى دوسال به این طرف روزى را در تقویم- ذکر نکردن آن سنگین تر- به نام روز شعر جا دادند!اما آیا ادبیات ایران فقط شعر خالى است و مگر این تقویم پر از تعطیلى غیرایرانى چقدر جاى خالى دارد که شاخه هاى دیگر ادبیات نیز هرکدام به طور جداگانه روزى داشته باشند. تازه روز تولد این شاعر آیا در حد و اندازه هاى این روز لطیف است؟ شاعران بزرگ کجا رفته اند، براى گل چیدن یا گل لگد کردن! این روز با توجه به سه حرفى بودن شعر، بزرگ تر و پرحرف تر از شهریار شش حرفى است. به درستى که شاعران آزاد و بى ادعاى معاصر این بوم که همیشه هیچ، انگار شاعران بزرگ کلاسیک اش نیز مرده اند چرا که آنها نیز- اگر حقى باشد- از حق خودشان که شایسته این روزند دفاعى نمى توانند بکنند!از این حق و نا ها بگذریم که این حرف ها همه مقدمه اى است براى حرفى تازه و دیگر بیاییم صادقانه، به دور از دسیسه هاى سیاست و تعهد، در این تقویمى که مثل اتوبوس شرکت واحد کم کم صندلى هایش دارد پر مى شود و فقط سالى یک بار در ایستگاه هاى خاص خودش چند لحظه اى توقف مى کند، تابلویى مجاز - نه غیرمجاز- براى ایستگاه ادبیات نصب کنیم، تا در این ایستگاه یک روزه چند لحظه اى براى این مسافرى که همه نام ها را در کوله بارش دارد توقفى داشته باشیم. سوارش کنیم- اگرچه جایش بر چشم ماست- از او تجلیل و به بزرگى و بزرگ بودن و ماندنش در دنیا نازش و افتخار. این احترام شایسته جاى دورى نمى رود، اگرچه از سطر و خط هاى مرزمان مى گذرد.به هرحال، تا حال که براى این مسافر خسته از نفس افتاده بى عصا حتى جایى براى سرپا ایستادن نیست، وگرنه جوانان نجیب و غریب این بوم آنقدر نزاکت و ادب دارند که صندلى خودشان را به این مسافر غریب وامانده بسپارند. به خدا من این مسافر را دیدم که هفته پیش پول هایش را مى شمرد و تا سرماه برایش فقط هفت هزار تومان مانده بود! او کارش از هشتش گرو نه گذشته بود! به خدا من این مسافر را دیدم که براى بیدار نشستن ها و بالا رفتن شیشه عینک چشمانش مدام پله هاى انتشاراتى ها را بالا مى رفت و در آخر دو هفته پیش شنیدم که شنید: این کار فروش نمى کند! چاپ نمى کنیم! آیا چنین آدمى تجلیل مى خواهد.نه نمى خواهد! آرى شما راستگوتر هستید. بیاییم اگر همتى باشد اگرچه نه تقویمى- که این کار فقط از کانون نویسندگان بر مى آید- روز قیام براى ادبیات داشته باشیم. در این روز و هر روز بیشتر از آنکه به فکر مرده هاى خوشبخت باشیم کمى به زندگان بدبخت فکر کنیم. بى خود نیست که در دهان ها افتاده است، ما ملت مرده پرستى هستیم. سووشون و سوگ هاى دیگر مثل این جمله هدایت «تنها مرگ است که دروغ نمى گوید.» لااقل دست این مرده در ادبیات از همه جا بالاتر است.

بزرگداشت هاى پاره پاره تقویمى- حافظ، سعدى، خیام و...- همه جاى تقدیر دارند اما اگر اینان سهم و حق بزرگى دارند، آیا باید سهم و حق آنانى که در پله هاى پایین تر قرار دارند فراموش شود؟!براى قیام به خاطر همه ادبیات- چه معاصر و چه غیر، چه شاعر و چه داستان نویس- این سرزمین روزى خاص که به هیچ کس برنخورد پیشنهاد مى شود- نظر شخصى است و دیگران صاحب نظر هستند- روزى که- در حقیقت شبى که- نمادى از ادبیات شفاهى است. مگر نه اینکه در این شب که حالا کمرنگ شده، مادر و پدر بزرگ ها براى نوه ها تا پاسى از شب داستان مى گفتند و شعر مى خواندند. آیا درازترین شب سال از زاویه اى، به صورت ناخودآگاه یادگار و نمادى از تا دیر وقت نشستن هاى شاعران این شعرها و نویسندگان داستان ها نیست؟ روز ادبیات در شب یلدا فقط ترکیب قشنگى است وگرنه مى دانیم که گره کور نویسندگان این بوم و بر، با چنین روزى نیز باز نمى شود. احمد شاملو چه خوب گفته است: از انسان که تویى قصه ها توانم ساخت/ غم نان اگر بگذارد...خبرنامه گویا

 

 



 
نقد تطبیقی(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:36 عصر )

 

 

 شنبه3?تیر 1385

013344.jpg

 

 

فروید نام آشنایی است با عقده اودیپش و اودیپ نا م آشنایی است برای اهل قلم. اودیپ کیست و از کجا آمده است؟ او که به نفرین خدایان گرفتار است با دودمانش. جایی که شگفت ترین حادثه تاریخ رقم می خورد تا بعدها جنجالی ترین نظریه روانکاوی از ذهن مردی دیگر بگذرد و او برای همیشه روانکاوی را مدیون خودش کند و همین طور تاریخ ادب و علم ورق می خورد و هر چیزی به کسی مدیون است و هر کس به چیزی. آیا این گونه، رستم مدیون فردوسی است؟ و یا فردوسی مدیون رستم؟ و یا ما مدیون هر دو؟! داستان های پدر و پسرکشی نمونه های فراوانی در تاریخ دارند که شهره ترین آنها رستم و سهراب و اودیپوس است. محققی انگلیسی به نام پاتر هشتاد قصه از این داستان ها را در بین اقوام و قبایل مختلف یافته و آنها را با یکدیگر سنجیده است. با این وجود رستم و سهراب و اودیپوس با وجود وارونگی پدرکشی و پسرکشی تفاوتی دیگر نیز دارند. تراژدی رستم و سهراب با مرگ سهراب جوان پایان می یابد. اما تراژدی اودیپوس تازه بعد از پدرکشی آغاز می شود. فروید نام نظریه خود را یافته بود و انگار که هیچ، به یقین آدمی را رهایی از تقدیر نیست جز آنکه خودش را نابود کند و بی شک این نابودی خود، تقدیری بیش نیست.

مادر خودش را به دار می آویزد. پسر خودش را کور می کند تا راهی تقدیری دیگر یعنی تبعید شود، تا نمایشنامه دوم سوفوکلس شکل بگیرد و ادامه یابد...اما سهراب و عقده اودیپی که هم بر او مصداق دارد و هم ندارد. سهرابی که فقط به خاطر لذت یک شبه و گناهی شیرین متولد می شود تا تراژدی زندگی اش تا ?? سالگی ادامه یابد و عاقبت با خنجری از جانب پدر که نماد جنسی دارد بمیرد و مردنش طوری باشد که بیشتر از آنکه بر نامردی دنیا و آدم هایش تف بیندازیم، بر جان کندنش اشک بریزیم، تا فردوسی هم مجبور باشد به خاطر تسلای دل خوانندگانش، یا به خاطر تحریفی! صورت گرفته بنویسد، آن هم در  آخرین بیت

???? یکی داستان است پرآب چشم\دل نازک از رستم آید به خشم

تقدیر در سهراب هم حرف اول را می زند. اسب رستم بی خودی در شکار گور، گم و گور نمی شود. دل رستم بی خودی قبل از شکار غمگین نیست:

غمی بد دلش ساز نخجیر کرد\کمر بست و ترکش پر از تیر کرد.

و سهراب بی خودی در حالت مرگ نمی گوید

از این خویشتن کشتن اکنون چه سود\چنین رفت و این بودنی کار بود!

آنچه بودنی است باید کار خودش را انجام دهد وگرنه رأس هرم دنیا و آخرت اشکالی دارد و یا اصلاً نیست. رستم خویشتن خویش را می کشد. سهراب را. نطفه ای را که در حالت مستی بسته بود. یعنی نفس خطاکار و شهوت اسیر خود را. و در این جا حتی فرافکنی می کند. دیگری را به تاوان گناه خود می کشد و حال آنکه خارج از دیدگاه این نوشته از نظر حقوقی سهراب خود مرد دیگری است. حق دیگری.از تقدیر که بگذریم و نگذریم، تقدیر بالاترین چیزهاست و همیشه یاران فراوانی دارد. اودیپوس که از طرف پدر و مادر بر کوه کیتاریون رها شده است، توسط چوپانی نجات می یابد و بزرگ می شود و تلاش های سهراب نیز برای شناختن پدری که نامش را هم می داند بی نتیجه می ماند. سئوال از هجیر و کشته شدن زند رزم. اودیپوس که از سرنوشت شوم خود آگاه است با تقدیر به مبارزه برمی خیزد تا از پدر و مادرش فرار کند. اما تقدیر درست او را سر راه واقعه قرار می دهد. در راهی پدر را می کشد و بعد نزد مادرش می رود. سهراب از سرنوشت شوم خود آگاه نیست و به سمت پدرش می شتابد، حال آنکه از نگاهی فرویدی مادرش را در تصاحب خود دارد و شاید همین تصاحب مادر و نبود پدر باعث شده است که از ابتدا سهراب در خودآگاهش به دنبال به شاهی رساندن پدرش باشد نه کشتنش. ولی در ناخودآگاهش که فروید بر آن تاکیدهای فراوانی دارد باید براساس عقده اودیپ درونش با پدرش به مبارزه برخیزد و برمی خیزد. و در آخر یک وارونگی در عقده اودیپ فروید رخ می دهد و آن اینکه به جای پدر _ پسر جان می بازد. و این گونه آیا تحریفی در ذهن قهرمان ساز فردوسی رخ نداده است. مگر نه اینکه در کشتی اول زور پسر بر پدر می چربد و او را به زمین می زند و بعد پدر با فریبی از چنگ پسر رها می شود:

??? به کشتی گرفتن برآویختند\ز تن خون و خوی را فرو ریختند\بزد دست سهراب چون پیل  مست\برآوردش از جای و بنهاد پست\به کردار شیری که بر گور نر\زده چنگ و گور اندر آید به سر\نشست از بر سینه پیلتن\پر از خاک چنگال و روی و دهن\یکی خنجری آبگون برکشید\همی خواست از تن سرش را برید\به سهراب گفت ای یل شیرگیر\کمند افکن و گرد و شمشیر گیر\دگرگونه تر باشد آیین  ما\جزین باشد آرایش دین ما\کسی کو به کشتی نبرد آورد\سر مهتری زیر گرد آورد\نخستین که پشتش نهد بر زمین\نبّرد سرش گرچه باشد به کین \گرش بار دیگر به زیر آورد\ز افکندش نام شیر آورد\??? بدان پاره از چنگ آن اژدها\همی خواست کاید زکشتن رها

آیا فردوسی عین همین فریب رستم ما را فریب نداده است؟ فریبی که در این یازده بیت حتی دوستداران رستم نیز از او نمی پذیرند. رستمی که باید پایان می یافت اما ذهن خودآگاه فردوسی دریک کشتی شبانه بر ذهن ناخودآگاهش برتری یافت تا رستم نامی نامی تر شود و با حیله ای بماند برای ادامه کتاب فردوسی که باید سترگ تر از کار در می آمد. سوفوکلس نیز به گونه ای دیگر داستان اودیپ خود را ادامه می دهد. اودیپ خودش را تبعید می کند و دخترانش آنتگینه و آیسمنه او را باز می یابند و همراهی می کنند تا عقده الکترا در دختران نیز مصداق پیدا می کند و پسرانش اته اکلس و پولونیکس در شهری که گورمادر آنجاست می مانند و برای تصاحب مادری بزرگ تر مام میهن و سرزمین باهم می جنگند تا باز عقده اودیپ فروید به نوعی دیگر در داستان سوفوکلس حقیقت خود را به نمایش بگذارد. بارها به یادم آمد اگر فردوسی کتاب خود را با پهلوان پسر به جای پهلوان پدر ادامه می داد، کار چگونه از آب در می آمد: پهلوانی نو با ذهنی نو. و تداوم پهلوانی از پدر به پسر در ذهن هر خواننده ای این گونه شکل می گرفت که ایران هیچ وقت از پهلوانانی که از نسل رستم هستند خالی نمی شود. پسر به جای پدر، پسر به جای پدر و پسر به جای پدر ... و این گونه هر ایرانی در طول تاریخ به پهلوانی زنده و اسطوره ای در میهن اش افتخار می کرد مثل نجات دهنده  ای در دین ها. سوشیانت، مهدی و حضرت مسیح!! ولی اینجا همیشه سنت و بنیاد بر تجدد پیروز است آن گونه که محققان گفته اند.

اما شاید ذهن فردوسی زیرک تر از یاد من است چرا که با تداوم نسل رستم دیگر عرب و غیرعربی پا به این خاک نمی گذاشت. مغولی برای ما معنای غول نداشت و ...

سهراب مرد و حالا هم هر روز سهرابی می میرد و حالا هم که کار جور در نمی آید و این در و تخته به هم نمی خورد. اودیپ را کمی رها می کنم تا به ذهنی مجرد که از سهراب و رستم دارم، برسم. می رسم و سعی می کنم گذرا بگذرم. عین رستمی که به تهمینه رسید و پگاه مهر ه ای از بازو برای یادگاری و نشان به زن یک شبه داد تا بر بازو، و موی دختری و پسری بندد و بدوزد و انگار این زن یک شبه علم غیب دارد که از پوری سخن می گوید و علم غیب نیست که آرزو و رویای واقعی است که به زبان می آید. آرزو و رویای هر زن ایرانی از زبان تهمینه.تهمینه ای که در رویاهای خود به دنبال مردانگی رستم است و این تفاوت غریبی است که بین رویای تهمینه و رویای زنان امروز است. گویا مردانگی امروزه در جیب شلوار و پالتو و دسته چک ها پنهان شده است. تا جایی که براساس تحقیق جنجالی روانشناس «دیوید باس» اغلب زنان در وهله نخست به اقتصاد جفت اهمیت می دهند. اما ببینیم تهمینه از رستم چه می خواهد:

?? نجستم همی کتف و یال و برت\بدین شهرکرد ایزد آبشخورت

تهمینه تنها در جست وجوی نیروی رستم است. پسری می خواهد شبیه پهلوان تا رویاهای رستم را در آن پسر خلاصه کند. درست چون «آنت» جان شیفته رومن رولان که شبی بی خود و دل از دست داده هم آغوشی می کند و بعد از آن شب تمام زندگی اش را به پای تنها پسرش می ریزد و سهراب تنها پسری که جان تهمینه بود، و برای او حتی خود رستم بود از کف می رود. آفرین  که فردوسی چقدر استادانه سوگ تهمینه را به تصویر کشیده است. تهمینه زلف تابداده خودش را می کند.

بر ماهروی خود سیلی می کوبد، از دیده آب خون می ریزد. حتی گوشت بازو می کند و از دهان خود ناله و مویه سرا می دهد. تهمینه در این تصویرها زیبایی گل مانند خودش را پرپر می کند. همان زیبایی ای که فردوسی از تهمینه در آغازگاه آن شب کذایی توصیف کرده بود. جالب اینکه به دندان همه گوشت باز فکندا... در این سوگ توبه  حماسی _ فلسفی _ تهمینه اتفاق می افتد و این قدر بر این توبه می نشیند تا عاقبت سالی بعد پاک شده می میرد و دفتر تراژدی اش بسته می شود. تراژدی گناه. و در این توبه تهمینه برتر از رستم است آن گونه که در پایان خواهیم گفت و دریغ که رستم ناپدر جسد سهراب پسر را از تهمینه مادر می گیرد و مادر بی جسد پسر بوسه بر سر و روی و سم اسبش می زند. جامه ها و وسایل رزم پسرش را در آغوش می کشد. راستی چرا؟! چرا که از دیدگاه مردسالارانه ایرانی و فردوسی و رستم، تهمینه بعد از زاییدن دیگر عددی نیست و نیست تهمینه ای جز اینکه شبی در آغوش مست رستم باشد برای زاییدن پسری تا تراژدی فردوسی را رقم بزند و حال آنکه رستم خود عددی نیست برای سهراب.

سهرابی که همه از آن تهمینه است، خود تهمینه است، که تهمینه، جوانی، زیبایی و زندگی اش را به پای آن می ریزد و بعد هم نابود می کند. کشتن تنها ما را نسبت به رستم خشمگین نمی کند، بلکه پدر نبودن رستم و ناشایستگی اش خشمگین ترمان می کند. پدری که زن! و فرزند آینده اش را رها می کند و دنبال زندگی خودش می رود. سهراب از نظر عاطفه پدر _ پسری از آن رستم نیست و فقط از آن تهمینه مادر است و تنها تهمینه حق دارد که بر جسد خونین پسرش سهراب سوگواری کند و او را به خاک بسپارد نه رستم، آن هم در سرزمینی دیگر و نه ایران. رستم ایرانی به سهراب چه داد جز آنکه زندگی را از او گرفت و فردوسی حتی این حق خاکسپاری را از تهمینه گرفت و به رستم داد. رستم مردی که با توجه به فریب دادن سهراب،  آدم شک می کند که نکند سوگواری و حتی اقدام به خودکشی اش فریبی بیش نیست. چه قبول و چه ناقبول سهراب پسر رستم نیست مگر از دیدگاهی سکسوالیته و زناکارانه. سهم رستم از سهراب فقط لذت همان شب است. ولی سهم تهمینه چیز دیگری است حتی بالاتر از دوازده سالگی سهراب. و باز فردوسی تا ابد از زن در کتابش می نویسد:زن و اژدها هر دو در خاک به\جهان پاک از این هر دو ناپاک به

همین دیدگاه سکسوالیته و زناکارانه مرا بر آن داشت تا فکر کنم که کشتن سهراب به نوعی مجازات گناه آن شب رستم و تهمینه بود. مسیح از هفت گناه بزرگ سخن می گوید و شهوت یکی از آن هفت گناه است.

از هر شاهنامه خوانی بپرسی آیا کار رستم و تهمینه شهوت شبانه ای در حال مستی بوده است یا نه، چه خواهد گفت؟! شما چه طور؟! گروهی متعصبان خواهند گفت مگر کوری برای خواندن بیت های ?? - ?? خودت اگر قاضی نیستی کلاهت قاضی که می تواند باشد! پس دوباره بخوان:

?? بفرمود تا موبدی پر هنر\بیاید بخواهد ورا از پدر

چو بشنید شاه این سخن شاد شد\به سان یکی سرو آزاد شد\به آن پهلوان داد مر دخت خویش\بر انسان که بودست آیین و کیش\ز شادی بسی زر برافشاندند\ابر پهلوان آفرین خواندند

این چه عروسی است که رستم در حالی که مست است آن هم ظاهراً نیمه شب موبدی را فرا می خواند خواستگاری می کند. نامزدی می کند و همان شب سوروسات عروسی هم سر می گیرد. حتی بیت آخری  نشان می دهد که جشن شلوغی بوده است آن هم در نیمه های شب که همه مست خواب هستند.

•پرسیدش از خواب و آرامگاه

و حتی بی شرم تر داماد را روانه می کند و از او نمی پرسد آیا زنش را همراه خودش می برد یا نه و این گونه و به هر گونه رستم در کمال نامردی زنش را همراه خودش نمی برد.

یا نزدیک تر که فردوسی با تراژدی پسرکشی می خواهد درون آلوده به گناه و پلید رستم را تصفیه کند و مگر نمی شود که می شود تا علاوه بر خواننده، شخصیت خود تراژدی نیز در تراژدی اش پالایش یابد.

مگر نه اینکه یکی از اهداف تراژدی پالایش روح و روان است، فردوسی رستم را در پایان به خاطر گناهی که مرتکب شده است پالایش می دهد و پالایش رستم آن گونه است که از میوه شهوت و لذت خودش انتقام می کشد، تا لذت یک شبه همیشه برای دهانش تلخ باشد. مگر نه اینکه در جنگ دهانش کف کرده بود و پر از خاک بود و خاک در دهان پهلوانی که زنی را آبستن کند و رها کند. و بدتر آنکه اگر آن زن از سرزمین دیگری باشد. حتی آوردن بیت های الحاقی نشان می دهد که دوستداران فردوسی و رستم این کار را از پهلوان نمی پذیرند.

مجتبی مینوی هم در مقدمه رستم و سهراب می نویسد که به احتمال قریب به یقین ادبیات ??-?? الحاقی است و از آن فردوسی نیست. فردوسی نیز «به راز» را در بیت ?? بی خودی نیاورده است:

چو انباز او گشت با او به راز\ببود آن شب تیره دیر و دراز

به راز اگر چه هم خوابگی دونفره را می رساند اما پنهانی و در پرده بودن این عمل را نیز نشان می دهد. حتی حذف بیت های ??-?? ارتباط منطقی بین بیت های ?? و ?? را به هیچ وجه ناقض نمی کند.

?? چو رستم بر آنان پریچهره دید\ز هر دانشی نزد او بهره دید\?? و دیگر که از رخش داد آگهی\ندیدایچ فرجام جز فرهی...

?? به خشنودی و رای و فرمان او\به خوبی بیاراست پیمان او

در بیت های بعد که سهراب نامتعارف گونه بزرگ می شود نام پدرش را هنوز نمی داند. اگر این هم آغوشی بنا به عرف معمول صورت گرفته  باشد نیازی به پنهان کردن نام پدر نیست. هر چند فردوسی عمل تهمینه را توجیه می کند که تهمینه می ترسد پدر پسر را بگیرد، اما از تهمینه که بگذریم در این دوازده سال همسایه ای، دوستی، خویشی در کوچه و در خانه ای با سهراب هم صحبت نشده است تا برای سهراب از عروسی یک شبه پدر و مادرش بگوید؟ مگر اینکه تمام مردم شهر از تهمینه تنها شده حساب ببرند!!...  روزنامه ی شرق                                                 

  بخش دوم در ماهانه ها اسفند ?? 

 




 
چشمهای تو(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:36 عصر )

 

یکشنبه ??خرداد????

 

 

 

 

چشمهای تو

چشمهای تو

چشمهای تو

چشمهای تودررویا با من عروسی کرد

چشمهای تودررویا با من پیرشد

چشمهای تودررویا با من مرد

این مرده می تواند دختری باشد که می تواند با آهنگ بندری برقصد

قشنگ

که می تواند رفته باشد گل بچیند

برهنه

که سوارقالی سلیمان نامش بلقیس

بلقیس که حرف آخرش او ل حرف عا شقش می با شد

سین!که سکوت توعذابم داده است

جیم !که جوابش را نمی دانم

سکوت !سکوت !سکوت!

شبیه سیبی که یوا شکی می گذاری توی خوابم

اندازه ی قرمزی روی ناخنهایت

بغض آ دم وحوا

 

 

 

 

سین و سکوت وسیب من !

بلقیس من !

مراقب خودت باش

من هستم

مگر نه وقتی می نوشتمت زیر چشمانم

چتری هدیه ات می دادم

بفرمایید   قابل شما راندارد !

بازش می کردی و می گرفتی بالای سرت

سری که حالا باد موهایش را می کشاند پشت شیشه های تابستان شهر

کنار دخترانی که همه می توانند بندری برقصند قشنگ

یا بروند گل بچییند برهنه

یا دفتر مشقشان را پاره کنند در راه مدرسه

مشقهایی که دورترها

روی هر پاره ورقش

من سلیمانی هستم بی بلقیس

وتو بلقیسی هستی بی سیب

 



 
لای موهایت نور(یکشنبه 85 آذر 5 ساعت 12:36 عصر )

 

شنبه??اردیبهشت????

 

 

 

 

 

 

اتفاق افتاده بود ساده

ساده انگار تلفن می زنی به همکلاسی ات برای احوالپرسی

احوالت را که می پرسم خوبی!

می توانی بلند شوی

گشتی بزنی دورحیاط

مثل دوچرخه سواری دوران بچگی

بروی لی لی بازی

خط بکشی دفترکوچه ها را

بعد بیایی نفس زنان بیفتی پای درخت گوشه ی حیاط

سبز شوی وبروی بالا

بالاترازانگست های من

حالا پیچکی هستی روی آخرین شاخه ها

آخرین ستاره

شکوفه ی درخت آسمان

لای موهایت نور

آفتاب پله پله  شاخه شاخه پایین می اید توی جنگل های شمال

 

 

 

 

 

 

 

درختی می کارم پانزدهم اسفند

می بینی شکل ساده ات هستم

که نگاه فرشته ها رادنبال خودت می کشی

گلهای آفتابگردان را

به همین سادگی

سادگی بچگی از یادم نرفته بود

که دیدمت اقدسیه

کهکشان راه شیری افتاده بود وسط پیشانی ات

خنده ی دختر بچه ی می دوید از خم کوچه

روی نک پا

خداگم شده بودو

پیداشده بودتوی چشمهایت

... راببندوآرام بخواب

بارانها بند می ایند

به همین سادگی

 

 

 

 

به همین سادگی

تلفن بزن واحوالم رابپرس

زنگ    زنگ    زنگ

بله!

سلام!

ای    حالم خوب است!

فقط کمی بچه شده ام

بادیدن سایه ی از بچگی ات از خم کوچه

روی نک پا

می ایی برویم خط بکشیم دفترکوچه ها را

کوچه ها پراند ازاتفاقات ساده

ساده انگار تلفن می زنی به همکلاسی ات

 برای احوالپرسی ...

 

 

 

 

 



<      1   2   3   4   5      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 4  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 21644  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «